از تنگنای محبس تاریکی
آشناترین غریبه
میان باز ها ، یک باز تنهاست
در اوج قله بی آواز تنهاست
کبوتر با کبوتر هم غریبست
کبوتر با کبوتر، باز تنهاست
جویای راه خویش باش از این سان که منم در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را ، آزادی را ،خود را ،
در میان راه می بالد و به بار می نشیند دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما ، تو و من
مثل لحظه ای که باغ, در ترنم ترانه شکوفا میشود
غرق در شکوفه میشود روزگارتان بهـار
لحظه هایتان پر از شکوفـه باد. سال نـو مبارک
انگار این روزها...
آفتاب از شهر ما رخت بسته
سردی آسمان...،
آنچنان بر من چیره شده که از یاد برده ام
صدای پرنده های مهاجر را.
انگار این روزها...
تنها هم صدای من ، کلاغ های صامتتند
آشناترین غریبه
آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها !!
بشمار ، تعداد دل هایی را که به دست آوردی
بشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی
بشمار ، تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی
فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی ؟
جوجه ها را بعدا با هم میشماریم . . .