ترنم چشم

در حادثه ی بهاری چشمانت           
                                               در سایه ی ارغوانی مژگانت
 
بگذار که جا بماند این روح غریب
                                             در بین اشاره های  بی پایانت

 

                                     ******

چند بیت پایین در جواب دو بیت بالاست.اگه کسی دوبیت بالا رو براتون خوند . جوابش رو براتون آماده کردم.

 

 

چشمانم را ترنم بهار شفا داد                  از برای سعادتم تو را هدیه داد

 

چگونه فراموش سازم کل ترنم                که تویی همان قطره ی ترنم

 

سراییدی ز روح غریب                        ندانستی که کیست در این میان غریب

 

غریب که جایگاهی ندارد                     غریب که در دل مسکن ندارد

 

گر که این است غربت                          تو را خواهم با تمام اصل رفاقت

 

آنجا که صاحب زمان دست نهاد              مرا رسوای خلق جهان نام نهاد

 

می دانی که ز چه می سرایم                   دلیل انکارت را هنوز نمیدانم

 

این انکار من است یا  انکارعشق              یا که انکار خود است ز عشق

آشناترین غریبه

برای تو می نویسم تا بدانی(مناجات)

 

مناجات

 

قلم به دست گرفتم تا بنویسم برای تو که عشق منی و خدای خوب و مهربونمی

 

 

 خدای من باز هم چون همیشه می خوام از دلتنگی هام برات بگم می خوام از دنیا و آدماش بگم. خدای من دنیایی که آفریدی هم زیباست و هم زشت

 

 گاهی توی این دنیا محبت هست و گاهی هم محنت

 

 تو عشق رو آفریدی خیلی زیبا پایه های این دنیا و هستی بنا نهاده شده بر عشق

 

اما حیف که ما آدما این عشق زیبا رو گاهی به زشتی می کشانیم

 

صداقت همراه با عشق رو از یاد می بریم. اصلا خدا چرا ما آدما عاشق می شیم

 

دلیلش چی می تونه باشه ؟   وقتی که رفتی در وادی عشق و مستی هرگز نخواهی توانست پای از آن بیرون بنهی اما نباید از این حق گذشت که عالم عشق خیلی زیباست و رسیدن و وارد شدن به این وادی واسه هر کسی امکان پذیر نیست و لیاقت خاصی می خواهد

 

خوشحالم که می تونم بگم که من هم عاشقم و به این عشق افتخار می کنم و تمام تلاشم را به کار می برم تا به این دنیا و مردمش بفهمونم که مفهوم عشق خیلی بالاتر و فراتر از این چیزی هست که به نام عشق در این دنیا وجود دارد. خدای من به من یاری برسون تا بتونم موفق بشم .

 

----------------------------------------------------------------------------------------------

 

تو را نگاه می کنم:

 

چشمانت خلاصه ی آتش فشان است،

هم رنگ ِ خاک ِ دیاری که دوستش می دارم!

چال ِ کـُنج ِ لبانت

هلاکت ِ جفتی ماه است

با خورشیدی در قفا

که مردمان ِ سرزمین قلب مرا

به ولوله وا می دارد

با انگشت اشاره ی رو به آسمان!

خنده ات باران ِ مروارید است

و اَخمت

زلزله یی که شهر ِ آرزوهایم را

ویران می کند!

تو را نگاه می کنم

و جهان رنگ می بازد

نگاهت می کنم

و خود را نمی بینم

آشناترین غریبه       

 

سبک بال بودن زیباست

سلام به همه ... الان که دارم آپ می کنم از زیر بار یه دنیا استرس خالی شدم و یه نوع دیگش

سراغم اومده. ولی خیلی قشنگ . حرفای نگفته دلم رو ریختم بیرون و حالا بر اساس قولم اینجا رو با

احساس حضورش رونق میدم.  خدایا خیلی ممنون ..... و تو رو به دستهای بریده اربابم قسم میدم که

نا امیدم نکنی و همه رو به مرادشون برسونی....الهی آمین 

می خوام بگم: دوسِت دارم! به پنجره ! به آسمون!
به این شب ِ آینه دزد! به تک درخت ِ کوچه مون!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به تو! به اسم ِ نقطه چین!
به گریه های بی هوا! به کولی ِ کوچه نشین!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به هر رفیق ُ نارفیق!
به شاعرای بی غزل! به جنگلای بی حریق!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به قاتلم! به روزگار!
به اون کسی که میندازه به گردنم طناب ِ دار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!

می خوام بگم: دوسِت دارم! به بادبادک! به مدرسه!
به ترکه ی خیس ِ انار، کنار ِ درس ِ هندسه!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به مرغ ِ عشق ِ بی قفس!
به جغد ِ پیر ِ بد صدا! به نی زنای بی نفس!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به هر چی خوبه، هر چی بد!
به خونه های کاگِلی! به سیبای توی سبد!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بغض ِ تلخ ِ انتظار!
به بدترین فصل ِ سفر! به آخرین سوتِ قطار!

دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!●

------------------------------------------------------------------------------- 

با تو بودن خوبست

تو چراغی ،من شب

که به نور تو کتاب تن تو

و کتاب دل خود را که خطوط تن توست

خوش خوشک میخوانم

تو درختی ،من آب

من کنار تو آواز بهاران را

میخندم و می خوانم

میگریم و میخوانم

با تو بودن خوبست

آشناترین غریبه       

از هیاهوی واژه ها خستم.

         سلام  اومدم چه اومدونی. فقط اومدم تا   کسایی که میان اینجا دست خالی بر نگردن به زودی با دست پر میام.

         فعلا....

         علی علی

آشناترین غریبه       

فکرهای آشفته

سلامی چو گذشته به همراهان قدیمیه آشناترین غریبه . پس از یک چت طولانی با یکی از عزیزان تصمیم به نگارش گرفتم و دگر آپ

نخواهم کرد تا زمانی که مسئله اصلی را جواب گیرم . تمام این نوشته ها بدون ویراش و توجه است و مانند همه نوشته هایم

 گفته های درونم است.پس غلط ها و کاستی ها را مانند همیشه بزرگواری نمایید

 

این روزها ذهنم آشفته است. می‌دانم این ذهن آشفته نیاز به پالایش دارد.

ولی با مرور دانسته‌هایم انگار آشفتگی‌هایش بیشتر می‌شود.

هر بار با پرسش جدیدی روبرو می‌شوم که به حجم سوالات بی‌جوابم که گاهی سنگینی می‌کند، اضافه می‌شود.

حال می‌فهمم هیچ نمی‌دانم!! اعتراف به ندانستن در برابر ذهن جستجوگری که برای نظمش نیاز به دلیل و پاسخ دارد، سخت است و آسان

این روزها با موارد بسیاری برخورد می کنم انگاری که تمام دق دقه های ذهنی می بایست در همین زمان وارد

 می شد. در این میان نیز دوست داشتن و خواستن نیز  پا به وسط گذاشته مرا در خود غرق نموده و

 تمام محاسبات نداشته ذهنی ام را به هم ریخته. نمی دانم که با این یک مورد چگونه باید برخورد کنم و آن را چگونه رهنمود کنم.

 دلم به تشویش برخاسته و ذهن را اسیر نموده و بازه کتاب و درس را خراب نموده.لحضات ... لحظات بدی هستند و دلی پر دغدغه چون طغیان دریایی که در اعماقش آرامشی ابدی نهفته است و پیوند این طغیان و آرامش را در ساحل انتظار با حیرت می‌نگرم.

و دل می ماند با سه نقطه و یک دنیا فریاد بی‌صدا.

 

کاش که ماه عاشقان زودتر فرا رسد و من با ارباب خویش پیوند یابم . نمی دانم که در این بازه دوام خواهم یافت یا خیر.

خدایا این روزها از تو می‌خواهم توانایی روبرو شدن با رنج و درد را به من بدهی. نمی‌خواهم دردهایم را بگیری. اما توانم را در برابر سختی‌ها و ناملایمان زندگی فزونی ببخش

تا با یاد تو با توکل به تو راضی باشم به رضای تو...

     

آشناترین غریبه

                                            

 

قصه ی باران.....

چه  گویم  قصه ی باران به  باران ؟

چه    پیش  آرم   رهاورد   بهاران ؟

ز  باران   قصه یی  پر بارتر   نیست

رهاوردی    ازو   سرشارتر  نیست

شراری در تن هر قطره خفته ست

پیامی     در  شتاب  او  نهفته ست

می شب  در سبوی  التهاب  است

همه  تن ،   آرزوی    آفتاب    است

مگر    افسانه ی    ظلمت    سر آید

سرود     هستی   از  خاور     برآید 

باران

آشناترین غریبه  

یه همچین چیزی...

سلامی دوباره....

میخواستم آپ نکنم.. ولی دلم گرفته بود. اومدم اینجا....این شعر شاید یه مقدار سبکم کنه.  از یغما گلرویی  شاعر محبوب من.

 

مثِ هزاری ِ مُچاله،
تَه ِ جیب ِ یه شوفر تاکسی!

مثِ قطره ی مُف،
نوک ِ دماغ ِ یه عَمَلی!

مثِ عطر ِ دَسمال ِ ابریشم،
تو آستین ِ پیرهن ِ یه خانوم خانوما!

مث ِ مقدس شدن ِ یه شمع،
وقتی که برق می ره!

مث ِ رنگ ِ کبود ِ خون ِ انار،
دورِ لبای یه پسرْ بچه!

مث ِ قشنگی ِ پشه ْ بند،
رو پُشت ِ بوم ِ مهتاب ْ زده!

مثِ طعم ِ قرص ِ مسکن،
رو زبون ِ یه مریض ِ سرطانی!

مثِ دایره های آب ِ حوض،
دورِ یه برگ ِ تازه مًُرده!

مثِ ملّق زدن ِ کبوتر ِ جَلد،
وقتی رو بوم صاحبش فرود میاد!

مث ِ گریه کردن،
واسه مرگِ قهرمان ِ یه فیلم ِ سیاه سفید!

مث ِ نعره ی پهلوون ِ دورهْ گرد،
وقتی زنجیر ُ پاره می کنه!

مث ِ چرخش ِ سکـّه تو هوا،
قبل ِ نتیجه ی شیر یا خط!

مث ِ حرارت ِ الکل،
وقتی از گلو پایین می ره!

مث ِ موج ِ گندم ْ زار،
وقتی باد از وسط ِ خوشه هاش می گذره!


مث ِ صدای اولین ترقّه،
تو غروب ِ سه شنبه ی آخر ِ سالْ !

مث ِ زمزمه کردن ِ یه آواز،
وقتِ رد شدن از یه کوچه ی خلوت!

یه همچین چیزی ِ زندگی!
نه شیرین ُ نه تلخ!
مث ِ طعم ِ گَس ِ ریواس!
مث ِ مزه ی آب!
مث ِ رنگ ِ هوا...●

آشناترین غریبه    

خاک در اندیشی باران..

سلام عزیزان خوبید. خیلی وقت بود که آپ نکرده بودم . ولی الان اومدم  با دست پر هم اومدم.

 

خاک در اندیشه ی باران نبود

هیچ نشانی ز بهاران نبود

بال و پر چلچله ها خسته بود

پنجره ی باغ خدا بسته بود

شب چه شبی بود!

شکوه آفرین

چشم به راه تو زمان و زمین

شهر اگر تیره و تاریک بود

لحظه ی لبخند تو نزدیک بود

تا تو فرود امدی از اوج نور

روح زمین تازه شد از موج نور

از نفس گرم تو گل جان گرفت

باغ طراوت سرو سامان گرفت

سبز شد از لطف تو صحرا و دشت

قافله ی چلچه ها باز گشت

آمدی و زمزمه آغاز شد

روزنه ای روبه خدا باز شد

امدی و نوبت فردا رسید

فصل شکوفایی کلها رسید

 

........................................................................................................

 

آشناترین غریبه

تقدیم به عزیزانم

خدایا!انتظار زیادی نیست.

به خدایی خودت قسم که انتظار زیادی نیست.

من از تو هیچ نمیخواهم،

خدایا فقط اجازه نده که هرگز این جمله را بشنوم،

             من نمیتوانم،          نمیتوانم.

دوست ندارم نزدیکانم را سوگوار  ببینم

دوست ندارم نزدیکانم را ناتوان ببینم.

خدایا آنها را چون کوهی بگردان  همچون رشته کوه البرز

سبز ... قوی... پیوسته....استوار....

 که با هیج باد و بارانی عزت خود را از دست نمی دهد.

چون کوهی بگردان آنان را که تکیه کنم به آنها  برای آرامش خویشتن

بگردان آنان را عزت من.

تا که خوش باشم با درسهایم.

بدانند مرا یار خویش... ندانند مرا بیگنه به هر رو پیش

بی ترانه خواهم رفت

 
من اینجا خیلی وقت است

چشم براه مسافری مانده ام که انگار هرگز نخواهد آمد

و همه دلخوشیم به ترانه ایست

که یکروز اگر بیاید سر خواهم داد

من یادم نیست همنفس روزهای غریب تنهایی

کدام روز دلگیر

در انتهای کدام رویا ,پا به راه رفتن

آنقدر دور شد که هیچوقت

در هیچ خوابی هم دیده نشد

من گم می شوم در خاطره هایم

فراموش می شوم در آرزوهایم

و هنوز هم شعر قشنگ روز های بارانی را زمزمه می کنم

و در این تنهایی ,وای اگر باران هم

بوی دل انگیز مسافر خسته را برایم به ارمغان نیاورد

تا ابد چشم براه ,بی ترانه خواهم ماند

بی ترانه خواهم رفت ...!؟ 

آشناترین غریبه